درست فردای پنجسالگیام رفت. یعنی بعدا فهمیدم همانموقع هم که
شمعها را فوت میکردم و خوشحال بودم، چمدانهایش پشت در بوده فقط احتمالا پیش
خودش فکر میکرده که بگذارم این پنجسالگی زهرمار نشود. فاصله پنج تا ششسالگی
یعنی یک 365 روز کامل طول کشید که من دستم بیاید آدم ِ رفته یعنی رفته. رفته یعنی واقعا رفته،
رفته که برنگردد. تا دهسالگی هم سرم پر از علامت سوال بود ولی چون همه سکوت کرده
بودند میفهمیدم که نباید بپرسم. کاری که میتوانستم بکنم فقط تنفر از دانمارک
بود. انگار دانمارک غولی باشد که مرد مورد علاقه کودکیهایم را قورت داده. نمیفهمیدم
اینکه آدم بگذارد و برود به جایی آنقدر سرد، آنهم آنطور ناگهانی معنیاش چیست.
چه میدانستم چپ بودن چه کوفتی است، اقلیت –اکثریت یعنیچه. دلدرد میگرفتم وقتی
فکر میکردم. یک دلدرد عجیب. توهم هم میزدم. از توی کانال کولر صدا میشنیدم.
همکار بابا گفت چیزی آزارش میدهد. گفتم نه. بابا گفت دروغ گفتن ممنوع. دروغ نگفتم
ولی راستش را هم نگفتم (این عادت را حالا هم دارم. اگر نخواهم در موردی حرف بزنم،
نمیزنم. بمیرم هم). همکار بابا گفت حجم از دست دادناش از طاقتاش بیشتر است.
بعد از بیستوهفتسال زنگ زد و اینقدر صمیمی حرف زد که انگار ادامهی
مکالمه شب پیش باشد. من صدایم خشک شده بود. وسطهایش سریدم زیر شیر آب آشپزخانه.
دستهایم هم بیحس. گوشی را به شانهام تکیه دادم. پاهام؟ یادم نیست. حتما اینقدر
بیانرژی که نشستم کف زمین. مثل فصل آخر نیمهی غایب. او از خودش میگفت و من گوش
میدادم. گفت تو هم حرف بزن یک کلمه. من ولی دوست داشتم قطع کند. شارژ تلفناش
تمام شود. دوست داشتم بگوید یکی زنگ میزند و میرود که در را باز کند. گفت که
تازگی با خودش جنگیده و پاسپورت ایرانی گرفته، که تمام این بیستوهفتسال برایم
چیزمیز خریده. گفت که امسال میآید. گفت تمام این سالها عکسهایم را از این و آن
گرفته و دیده که چه بزرگ شدم. از همخانه پرسید که چقدر آیا خوشبختم که آیا پلن
بچه ندارم؟
امروز برایم ایمیل زد:"که بیانصافی. که آن کوهی که فکر
کردی پشت تلفن بودم، نیستم. میدانی آن مکالمه برایم چقدر سخت بود؟ تمام این سالها
چندبار شمارهات را تا نیمه گرفته باشم، خوب است؟ چندبار تمرین با تو حرف زدن کرده
باشم خوب است؟" نوشته قضاوت تو برایم خیلی مهم است. نوشته دوست دارد وقتی میبینمشاش
اندازه پنجسالگیهایم حرف برایش داشته باشم.
هنوز وقتی تنها باشم به کانال کولر نگاه نمیکنم، میترسم. از
رعدوبرق هم میترسم. باعث تاسف است اما خیلی میترسم.