ترسناکتر از آدمهای نتیجهگرا و پروسهننگر موجوداتی ندیدهام؛ حیاتوارههایی که وقتی اراده کنند چشمشان را روی همهی گذشتهی تو و بودنهای تو میبندند و چنان با اولین مطابق میل نبودن٬ رزومه چندسالهات را شیفتدیلیت میگیرند و آرشیوت میکنند که تکانده میشوی. تو ته بنبست٬ با همین مقیاس فرارُباتی و گوشت و پوست و استخوان٬ بگیر اصلا مقصر صددرصد ماجرا در این نقطه٬ یک نقطه٬ یکجا از هزارجا٬ نهصدونودونه نقطهای که بودهای و خوب بودهای چه؟ اصلا نیست؟ حساب نمیشود؟ مهم نبوده؟ نتیجه٬ پروسه را توجیه میکند؟ دوبرگهی پشتورو معادله٬ بیست و پنجصدم هم نمیگیرد؟ فقط جواب آخر نمره دارد؟!
«كارما» به سكون ر و به معنی سرنوشت، نام دايهام بود؛ روسیالاصل با چشمان آبی و پوستی روشن. پيراهنی آبی میپوشيد كه گلهای ريز سفيد داشت و خرمن طلای گيسویاش يله بود روی شانهها.آغوشاش امنترين جای جهان بود و تناش بوی كاج میداد.
۱۳۹۲/۰۶/۰۹
۱۳۹۲/۰۶/۰۵
Kitchen Smells That Fall Is Near
1-
میزان عاشقیام با درجه هوا تناظر معکوس دارد؛ هرچه درجه پایین میآید٬ عشق بالا
میرود.
2- بهشکلی اگزجره و هندی٬ امروز رمانتیکام. موزیک ملایمی گذاشتهام
و نشستهام روبهروی کاغذ محاسبات که مثلا مرغ ترش درست کنم یا خورشت کرفس. کف را
تی کشیدهام و کوسنها را مثل ایتالیاییهای جیغجیغوی توی تراسها٬ تکاندهام. یکتا
تیشرت بلند تنم است. سفید نازک بلند٬ تا سر زانو٬ با یک لکه کوچک قدیمی وایتکس پایین
آستین راست. موها را دورم ریختهام و یک برق لب را نیمساعتی یکبار به لبهایم میمالم.
خانه را برق میاندازم و هرازچندگاهی کنار آینه با موچین یک تار ابروی بیربط را
میکنم. هم خیلی عاشقم و هم چینی نازک تنهایی دوجدارهام را دوست دارم. خیالم در
پرواز است٬ راحت است. انگار که از دنیا هرچه کام بخواهد گرفته؛ اینقدر که اگر در
این لحظه سرم را بگذارم و بمیرم هم راضیام. یک آرامش عجیبی دارد اطرافم بال میزند
که صدای پرهایش را میشنوم.
3- عشق را از «عَشَقه» گرفتهاند. و «عشقه» آن گیاه است که در باغ پدید آید،
در بُنِ درخت. اول بیخ در زمین سخت کُنَد، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و
همچنان میرود تا جملهی درخت را فراگیرد و چنانش در «شکنجه» کِشَد که نم در میانِ
رگِ درخت نماند و هر غذا که به واسطهی آبوهوا به درخت میرسد به «تاراج» میبَرَد...
تا آنگاه که درخت «خشک» شود*.
4- عشق خیلیخوب است. لال شوم اگر بگویم نیست٬ آنهم وقتی شیخ اشراق گفته که
هست. «تاراج» و«شکنجه» و«خشک»شدن هم که نمک و فلفل و دارچین است؛ کموزیاد وحذفواضافه
است. همه اما تا همینجا نوشتهاند. نمیدانم چرا هیچکس٬ هیچوقت نرفته سراغ سیزن
بعدی. هیچکس از «بعد از عشق» ننوشته٬ هیچکس ده سال بعد مثلا٬ سراغ آن درخت نرفته٬
حالش را نپرسیده. راوی از یکجایی به بعد بیخیال روایت شده؛ تن داده به کول بودن٬
به پایان ِ باز. حیف.
* قصههای شیخ اشراق٬ به ویرایش
جعفر مدرس صادقی٬ به روایت صفحهی فیسبوک میم. ب.
۱۳۹۲/۰۵/۳۰
چگونه فولاد آبدیده شد- یک
گفتم یکبار دیگر از جایت بلند شوی با طناب میبندمت به صندلی٬ شوخی هم ندارم. یک نگاه سرشار از شرارتی کرد و گفت طناب نداری که و پوزخند زد. من٬ درحالیکه خودم را شماتت میکردم که آخر چرا نباید یکتکه طناب توی این خانه باشد٬ ناگهان یاد کفشهایم افتادم و دقایقی بعد با بند کفش٬ یکپا را به صندلی بستم. خیلی شل و الکی که مثلا کم نیاوردم.
مینا ششماه دیگر میرود. کشور مقصد٬ فرانسهزبان است. نشسته٬ بالاوپایین کرده٬ دیده لازم است که بچه یکچیزهایی درحد ابتدایی بلد باشد تا سر فرصت آنجا توی محیط٬ یاد بگیرد. بعد خیلی نبوغ بهخرج داده و یاد من افتاده. من. من یعنی دقیقا موجودی که با سوسک هم توانسته ارتباط برقرار کند ولی با بچهها نه. وقتی زنگ زد٬ خانهی مادرم بودم. تلفن روی اسپیکر بود. گفت این لطف را میکنی؟ من٬ آماده که بهانهای بیاورم٬ مامان پرید وسط که «چراکه نه میناجون. حتما اینکار رو میکنه». زل زدم به مامان و با ایماء و اشاره از اینکه برایم تشخیص داده بود٬ تشکر کردم. گیر افتاده بودم طبعا و راه فراری نبود.
ترسام از ارتباط با بچهها طولانی است. برخلاف خیلیها که فکر میکنند از سر دوستنداشتنشان است٬ اتفاقا مایههای عشقی دارد. آسیبپذیری٬ معصومیت و باهوشبودن٬ یکبعد ترسناک به شخصیتشان میدهد؛ انگار که همیشه در معرض خطر باشند. نبوغشان هم ترسناک است. من همیشه گولشان را خوردهام. بچههای دوستانم به راحتی گولم میزنند و من از تعجب خشک میشوم. مثال: در یک عصرانهی دوستانه٬ مامان ِ بچه اجازه خوردن یک شیرینی هم به او نمیدهد چون برایش بد است و بچه میپذیرد. همان بچه در خفا حداقل پنجتا شیرینی از من گرفته و خورده. چرا؟ چون من میترسم که غصه بخورد٬ عقدهای بشود٬ سرطان بگیرد٬ برود محک شیمیدرمانی کند و آرزوی یک شیرینی به دلش بماند. یا مثلا من هنوز هیچ نوزادی را نتوانستهام بغل کنم چون فکر میکنم خیلی کوچکاند و لیز میخورند و میافتند زمین. یا وقتی توی بغل مادرشان شیر بالا میآورند٬ من مدام جیغ میزنم و همه نگاهام میکنند. با چنین رزومهای٬ مینا٬ شیطانترین پسربچهی چهارسالهی دنیا را برای فرانسهآموزی دستام سپرده است. با ما باشید.
روی صندلی بند نمیشود. هی دور میز میچرخد. کلمههایی را که میگویم تکرار کند ( که از آدمبزرگها خیلی سریعتر یاد میگیرد) را میدود دور میز و میگوید. یک تمرین پنجدقیقهای رنگکردنی جلویش گذاشتم و گفتم الان برمیگردم. بلند شده آمده دنبالم توی تراس که «منم ازین دودها میخوام». میزنم در باسناش که همان مانده بود تو یکی یادآوری کنی. بدو بدو. تق میزند زیر آجیل. رنگها و اعضاء بدن را درست میگوید و نخ کوسنها را میشکافد. وسط معرفی خودش «جوجو» میخواهد. حوصلهش کمکم سر میرود٬ مامانش را میخواهد. میزند زیر گریه. من میترسم. چکار کنم حالا؟ مامانش در دسترس نیست و هی عربده میکشد. داد میزنم سرش و کنار شیرش یکبسته شکلات میگذارم. نیمساعت بعد با گریه خوابش برده. آقای پاریس میرسد و نگاهی به منطقه جنگی میاندازد. بغلش میکند و روی تخت میگذارد. قیافهام لابد خیلی مستاصل و پاکباخته است که میگوید نه خیلی هم برای روز اول بد نیست. حالا بهمرور یاد میگیری که مثلا کنار لیوان شیر بچهی چهارساله٬ شکلاتتلخ 84درصد نگذاری.
بهجبران جلسه اول٬ بردمش پیتزاخوری و سرزمین عجایب. گذاشتم که تا دلش میخواهد به من شلیک کند و مرا بکشد و از نو بیافریند. هی تیر خوردم و آه کشیدم و او هی خوشحال و خوشحالتر شد. یکجایی آن وسطهای شلیک گفت: «نانا مُردی؟». خندهام گرفت. بغلش کردم و بوسیدم و ناگهان٬ تحریمها تمام شده بود.
ادامه دارد ...
۱۳۹۲/۰۵/۲۵
از نتوانستنها
بعد از دوروز برگشتهام خانه. خانهی خودم. موها رو که بستم بالای سر، رفتم سراغ آشپزخانه با انبوهی از ظرفهای نشسته. آشپزخانهام کوچک است. جای ماشینظرفشویی ندارد. یکجا داشت که باید بین ظرفشویی و لباسشویی انتخاب میکردم. لباسشویی مهمتر بود. بلد هم نیستم با دستکش ظرف بشورم. نمیتوانم. با دستکش دستهایم توان کنترل اجسام را از دست میدهند. انگار عصب ندارند. میافتند. میشکنند. تا لیوانها آب کشیده شوند، موزیک هم صدایش بلند میشود. یکچیز حزنانگیز مخدر. میروم روی ترک بعدی، بعدی، بعدی. نه کاری نمیشود کرد. بهوضوح حالم خوب نیست. بعدها یکبار برایتان مفصل خواهم نوشت آدمی که سیگار را ترک میکند و دوباره سمتاش میرود چه حال ترحمانگیزی دارد. چه عذاب روی شانههایش، چندبرابرشده. چه توقعی ایجاد کرده در اطرافیانش. فندکها را از جلویت برمیدارند. توی مهمانی همه میچپند توی تراس به دیده نشدن که لابد هوس نکنی. نخواهی. ول کنی. بعد چشم باز میکنی میبینی همه ایستادهاند تا تو، این قهرمان محبوب ماراتن، به خط پایان برسی. عاشقانه است اما خوب نیست. اصلا خوب نیست. این عذابوجدان گرفتن و دادن تحملناپذیر است. تصور نتوانستن آدم را خم میکند. میاندازد توی لوپی که نه با کشیدناش دیگر خوب میشوی و نه با نکشیدن. بعد، بعد زمین را اینطوری گاز میزنی.
خروجی کردستان به همت، دیده بود لابد که دارم جان میکنم. کلافه با سر پرسید چیه؟ زدم زیر گریه. نقطه ضعفاش گریه کردن است. زد روی فرمان که گریه نکن، حرف بزن. نمیتوانستم. فقط گریه میکردم. دوباره کوبید روی فرمان که گریه نکن! ماشینهای بغلی تماشا میکردند و من ناناستاپ اشک میریختم. زد کنار. وسط اتوبان. فحش و بوق میخوردیم. گفتم نمیتوانم. گفت ولش کن. این حال تو از سیگار خیلی بدتر است. گفت به کسی بدهکار نیستی. امضاء ندادهای. کاری کن که حالت را خوب میکند. همهی دنیا بروند به درک. گفتم چکار کنم به جای این لامصب؟ گفت دیگر واقعا ایدهای ندارم. جیغ زدم که ایدهی نصف بیلبوردهای این شهر مال تو است، چطور ایده نداری؟ فندک را داد دستم. بغلم کرد. پیشانیام را بوسید. ماشینها بوق میزدند. من اشک شور را قورت میدادم.
نتوانستم. آدم گاهی نمیتواند.
۱۳۹۲/۰۵/۲۱
از حاشیه به متن یا بالعکس
1- یک اتفاقی خارج از جهان وبلاگنویسی رخ داده که من دقیقا نمیدانم چیست و چطوری واقع شده اما امواج گامایی از آن ساطع میشود که به صورتم میخورد و اگر سرطان پوست ایجاد نکند، قطعا آسیب فیزیکی لایتتری خواهد داشت، مطمئنم. من هیچوقت نفهمیدم این مرز بین بلاگنویسی(و نمیگویم نویسندگی چون بلاگنوشتن، کتاب نوشتن نیست) و بلاگخوانی، دقیقا کی به خاکوخون کشیده شد. این ایجاد و پذیرش و فروریختن چه موقع حادث شد. چه شد که یکروز بلاگر بیدار شد و در کمال تعجب دید که روی صندلی چوبی روبهروی هیات منصفه نشسته و منتظر حکم قاضی است. چه اتفاقی افتاد که یک صبح زود که از غار بیرون آمد، دید دست بیعت به سویش دراز شده، رسالت یافته و مسئول ساماندهی مهاجرین و انصار است.
2- مثال میزنم. نشستهایم توی یک رستوران با جمعی از فک و فامیل، کاملا خانوادگی و کاملا خارج از جهانی که تویش بلاگ مینویسند. بعد دوستی را میبینیم. سلام، علیک. یکهو دوست نازنین برمیدارد خیلی ریلکس، جلوی همه کسانی که نشستهاند میگوید راستی خواندم توی بلاگت که نوشته بودی با فلانی بههم زدی "آخیییییی". خب من در اینطور مواقع طبعا چه کنم؟ باید یک بله بگویم و خودم را برای یک خطابه قوی در مورد وبلاگم جلوی فک و فامیل حاضر در سالن آماده کنم. مثال دیگر؟ دوستی رفته توی صفحهی فیسبوک همسر بنده و روی وال ایشان ابراز خوشحالی کرده از اینکه توی وبلاگم خوانده سیگار را ترک کردهام. خب چرا واقعا؟ آیا بهراستی منفک کردن جهان خصوصی از جهان عمومی، نرفتن از متن به حاشیه، اینقدر سخت است؟ اینقدر؟
3- من ِ کنارکارما راحت مینویسم. نوشتن حالم را خوب میکند. بابت اینکه از کیفیت یک هماغوشی لذتبخش بنویسم خجالت نمیکشم. اما دقیقا از کجای این نوع سبک فکری من و امثال من نتیجهگیری شده که پایبند هیچ مرزی نیستیم، از کنار اخلاقیات رد هم نشدهایم، قابلیت در بغل هرکسی بودن را داریم؟ کدام نقطه از متنها، کدام کلمهها این مجوز را به خواننده دادهاند که خودش را قطعه مناسبی از یک پازل از زندگی احساسی بلاگر حس کند؟ که اگر ایمیل یا کامنت جواب نداد، که اگر نخواست معاشرت کند، بیرون برود، درخواست فیسبوک اکسپت کند، برای مهمانیاش دعوت بگیرد، اسنوب و ایگوئیست و خودبزرگبین و هرزه و بلا بلا است. نکنید خب!
4- ببینید میخواهم بگویم نوشتن در اینجا برای من بلاگر خیلی مهم است، حالم را خوب میکند، دوستش دارم. گاها تخلیه شدهام. اعتراف میکنم دوستان خوب و بسیار فرهیختهای بهواسطهاش پیدا کردهام (دشمنان خونی هم) اما به خدا اینطوری نیست که اینجا مهمترین قسمت زندگی من باشد. بیایید باور کنید که بلاگر هم خانواده دارد، پارتنر دارد (پارتنرش را دوست دارد)، قسط بانکی عقبافتاده دارد، پریود میشود، در خانه لباس نخی میپوشد، بادمجان پوست میکند، تی میکشد، سر 100 تومان کرایه اضافی با راننده تاکسی دعوا میکند، پشت چراغ قرمز فحش میدهد. اینطور نیست که همیشه برند بپوشد، اینطور نیست که همیشه شیواز رگال باز کند، اینطور نیست که کلا بیناموس باشد و روزی سهبار صبح، ظهر، شب به همسرش خیانت کند.
5- کدام زندگی است که متن و حاشیه نداشته باشد، کدام زندگی است که تویش برکآپ و جدایی نباشد، عشق نباشد، هماغوشی نباشد. اینها که چیزهای عجیبی نیست، روتین است. فقط بسته به روحیه افراد دوز ماجراجوییشان بیشتر و کمتر میشود. تفاوت دقیقا از جایی است که یکی اینها را مینویسد و یکی نه؛ یکی خاطراتاش را توی مغز حمل میکند و یکی توی پنل بلاگ. این دیگر تفاوت روحیه است. نه دلیل چیزی است و نه مجوزی برای کاری دیگر.
6- آیا عمرم قد میدهد روزی را ببینم که همهی ما عبارت "حریم خصوصی" را سرچ کرده، ذرهبینها را کنار گذاشته و به همدیگر با چشم غیرمسلح نگاه کنیم؟
۱۳۹۲/۰۵/۱۱
از مردادها
خانهی مادرم هستم. خودش سفر است. رفتم که سر بزنم و خرتوپرتهای دیشب
را اگر مانده، جمع کنم. زنگ زدند. زن سرایدار بود. گفت که "خانم سفارش سبزی
داده بوده از شمال". دیده که برق روشن است، فکر کرده برگشتهاند. دوبار تاکید
کرد که بگذارمشان توی فریزر. میگویم خیالش راحت باشد. نیست انگار. دستدست میکند.
یاد پاکت امانتی میافتم. تا بروم و بیاورم،
حرفهای مهماش شروع میشود: چه کار خوبی کردهام که موهام را دوباره کوتاه نکردم.
که چرا بچه نمیآورم وقتی خانم اینقدر دلش نوه میخواهد؟ که برادرم خانه به این
بزرگی جایش تنگ بوده مگر که رفته یکجای دیگر، تکوتنها؟
زویی زنگ میزند که هنوز
آنجایم؟ آنجایم. میپرسم میآید غذا ببرد چون خیلی اضافه آمده؟ میگوید نه اصلا.
کدام سال آمده. روی راحتی مینشینم. دکمهی پیغامگیر را فشار میدهم. آقای شاکری است
که گفته یک تکه شیروانی سقف تفرش کنده شده و چه کند؟ بعدی هم اوست؛ یکروز بعد که خودش
رفته و درست کرده و گفته که ای کاش تا تابستان است یکی حداقل برود یکسری بزند.
بعدی هم چیچیخانم که کوسنهای سفارشی را "به پیر و پیغمبر بهموقع آورده"
و شاگردش را فرستاده. مادر نبوده.
روی یخچال نوشته که ته تفلونهایش را قاشق فلزی نکشیم و بعد از مراسم
هم آشغالها را ول نکنیم به امان خدا. ول کردهام تابهحال؟ مینشینم روی کانتر
به ادامهی خورشت قیمهای که توی شلوغیهای شب
جمعه آرامگاه، یکی داد دستم. خوشمزه است و بوی مرده نمیدهد. امسال
گلاب را هم که روی شکر قوام آمدهی حلوا اضافه کردم، بوی مرده نمیداد. حتی سبزیها
و شربت زعفران کنار غذا هم بوی مرده نمیدادند. تا برنج مغرپخت شود، میروم توی
حیاط. درختچه تازه کاشتهی مادر، جان ندارد. مطمئنم به سال دیگر نمیرسد. به آقاولی
میسپارم که حواسش به آب این زبانبسته باشد. میگوید چشمچشم و اینقدر تند و بیاعتنا
میرود که مطمئنم راهش را هم به باغچه دور نمیکند. مهمانها همان همیشگیها
هستند؛ همان اقوام نزدیک پارسالی و پیارسالی و پسپیارسالی. به جز زویی که مثل
هرسال نیامد و عجیب که امسال، عصبانی نپرسید تو آخر به خیرات و اموات اعتقاد
داری؟! داییجان میگوید شلهزرد ما هم بهموقعاش دستت را میبوسد و فرق سرم را
ماچ میکند؛ مادرجون لابهلای غیبت از فلانابنفلان، قربانصدقهام میرود و رو
به همه میگوید "همهچیزتمام" است ماشاالله. میم چشمک میزند و بلند میخندد
که ما بقیه هم نوهی ناتنی لابد. مهمانها که مشغول شام سالگرد میشوند و کلهر که
آن کنارها با حزن مینوازد، با پ چندتکه تهدیگ برمیداریم و روی پلههای حیاط ولو
میشویم. دوغ سرمیکشیم و بیدلیل میخندیم و از هیچچیز حرف نمیزنیم. موقع بدرقهی
شبانه، پ توی کفشاش قاصدک پیدا میکند. مادرجون میگوید شگون دارد. من ایمان میآورم
که امسال پاییز زودتر میرسد.
حالم حال دستگاه شور است؛ آواز دشتی، دشتی بیرجندی. رهاشده و
سرگردان، از سرگذرانده و هشیار. خوب. خوب.
اشتراک در:
پستها (Atom)