همهچیز بستهبندی شده و آمادهی رفتنام. حالا تاریک است
و دارم آخرین موزیکهایی را که میشود بار لپتاپ و هارد کرد، منتقل میکنم. نور
بنفش مانیتور، خانه را روشن کرده و این فضای خالی شبیه خوابها شده. یکتکه بیسکوییت را بیمیل
میجوم و نگاهام را سر میهم بهجاییکه بیشترین خاطرات چندسال گذشتهام را
ساخته؛ آجربهآجر، کاشیبهکاشی، جاییکه بزرگترین تصمیم درست زندگیام را در آن
گرفتم و وزنهها را بعداز دهسال زمین گذاشتم. چیز زیادی نمیتوانم ببرم. آدمها بیشتر اوقات
فکر میکنند اینقدر غنی و متفکرند که سر آخر بین انتخاب یکجعبه کتاب یا لباس، اولی را
انتخاب کنند. آدمیزاد متوهم ابله.
.
کتابهایم را، بیشترشان را نمیبرم. دلیلاش جا است و بیهودگی
حمل خاطره و چیزهای دیگری شاید که توضیح ندارند. موزیکها را هم و فیلمها. یکعصری
هم نشستم بهتماشا و مرور اسامی دوست و رفیق، از الف تا ی روی گوشی و تبلت و
ایمیل. با هرکس بهبهانهای حال و احوال کردم؛ یکی بابت تولد، یکی دلتنگی و دیگری
دلیلی از زیر زمین کشفشده. هرکس که دل داد و علیک گرمی گفت و ته وجود لامصبام حس
کرد هنوز انرژی میانمان رد و بدل میشود و عبارات، رسمی و صرفا از سر آداب اجتماعی
نیست، بی اشاره بهچیزی، برایش بستهای کتاب یا موسیقی با دستخطی کنار گذاشتم که
بعدتر زحمت بکشد و از مادر تحویل بگیرد. باقی را هم گذاشتم خانهی ب؛ امانتدار
روح و روانام.
.
احساس میکنم از مراسم تدفین خودم برگشتهام؛ سبک، خالی،
رها. بهشکل عجیبی خوب و یله؛ سلولبهسلول، عصببهعصب. دیگر باید بروم و یک
زندگی جدید، بیهیچ نشانی از گذشته شروع کنم. آژانس جلوی در منتظر است، باید لپتاپ
را ببندم، کیفام را بردارم، کلید را روی کانتر بگذارم و آرام از حیاط رد شوم. هرچندسال
دیگر از زندگیام مانده باشد، هماندازهی پدر هم اگر عمر کنم، پردهی بعدی زندگیام
است و اینجا، اینلحظه همهی اتصالام با گذشته تمام میشود. آلیس دیگر اینجا
زندگی نمیکند.
*
Dexter; Season 7, Episode 8