گرگومیش، عطر خاک و شبنم، هلام
داده بود بیرون از چادر. زیپ بارانی را بسته بودم تا بالا و دلم هوسآلود، گردش
خواسته بود کنار دریاچه؛ درست در همان خلوتی که همسفرها خواب بودند و او خواب بود و
دنیا خواب بود. بعد شوریده و یله، تن در همهمه، نشسته بودم کنار آب، که پروردگارا حالا
زندگی چطور میشود در بازگشت؛ پس از آن شبانهروز غریب و قریب آغوشاش و دستهای حلقهشده
بر تنم که نیمهشب گردن را بوسیده بود و من تسلیم، خزیده بودم در گرمای تنش در هرم
نفسهای چادر زیر رگبار کوهستان. آسمان دوباره نالید و قطراتش شروع کردند به دایره ساختن
بر سطح دریاچه، نرمنرم. صدایی آمد. سربرگرداندم و دیدم که قامت بلندش با پتوی سفری
دردست نزدیک میشود. پتو را پیچید دورم، زل زد در چشمها و گفت تا تهران همین باش
که دهسال است در سکوت مطلق، در کنار دیگری، در زندان و آزادی، دندانهایم را روی
هم فشار دادهام.
تاریخِ تن